پوریا، جوانی که ویدئوی مربوط به ضربوشتم و رد شدن موتور ماموران حکومتی، از روی بدن او در جریان انقلاب در شبکههای اجتماعی منتشر شده بود، با انتشار دلنوشتهای در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
«میگن مجرم همیشه به صحنه جرم برمیگرده، من برگشتم هیچکدومشون نبودن، هیچکدوم از اون باتوم به دستا!
من برگشتم و اون کوچه رو بارها و بارها نگاه کردم همون صحنهها، دردها، برام تداعی میشد با افکار سنگین با هزار تا سوال که چرا؟؟
چرا چرا اون کارها رو باهام کردن؟ بعد از گذشتن چند ماه دیگه میتوانستم خوب راه بروم شکستگی دست و حتی زخم عمیق رو صورتم خوب شده بود اما سوالای تو ذهنم همچنان زیادتر و بیجوابتر میشدن!
نازیآباد یه محله اییه که به گردن من خیلی حق داره اولین بار عشق زندگیمو همین حوالی دیدم.
همون دختری که اون شب مثل همیشه منتظر بود برسم شامی که درست کرده بود رو باهم بخوریم اما تقدیرمون اون شب طور دیگه شد… نازیآباد جایی شد که من مردنم رو دیدم. مرگ داشت جلوی چشمم قدرت نمایی میکرد ضربههای باتوم دردناک بود لاستیک موتور رو قفسهی سینم نفسمو بند آورد گفتم، دیگه تموم شدم دیگه نمیبینمشون هیچکدوم اما دردهای باتوم بیحس شدن درست وقتی که با هر ضربه یه فحش به من، به همهی داراییهای من میدادن درد باتومو حس نمیکردم گوشام میشنیدند، اما چشامو بسته بودم و تسلیم شدم تا اینکه یه نفر عین فرشتهی نجات اومد!
سر اون یکی داد زد گفت: بیا کنار گفتم خدایا شکرت، یکیشون فهمید من بیگناهم میدونستم فکر کردم داره نجاتم میده اما همون لحظه با شاتگان شلیک کرد تو صورتم جونی برام نمونده بود اما فقط تونستم سرمو بچرخونم تا مثلا دفاع کرده باشم و همین شد که گلوله از صورتم رد شد و صورتم رو پاره کرد…
جیغ میزدم گفتم تموم شد. این لحظهی رفتنه دیگه نمیبینمشون گوشام نمیشنید از صدای تیر لحظههای آخر بود اما خدا نخواست که به همین سادگیا تموم بشه! همون لحظه هم به مادرم هم به توو دلیم فکر میکردم به دختری که با هزار آرزو باهاش عهد بسته بودم که تکیه گاهش باشم، 2 سال گذشته از زمانی که برادرشو کرونا ازش گرفت و من شدم همه چیز این آدم به خانوادم فکر میکردم به رفیقام که چقدر دلتنگم میشن، چقدر دلم میخواست بتونم ببینمشون!
نازیآباد جاییه که من توش دوباره متولد شدم و با هر بار رد شدن از این کوچه به همهی کسایی فکر میکنم که تو این حریق بزرگ اشتباهی و بیگناهی سوختن!
اونا هم به دیدن دوبارهی عزیزاشون فکر میکردن؟؟ چقدر ترکیب سختیه درد کشیدن و زخمی بودن و حس دلتنگی شدید اون لحظه که دیگه میدونی هیچوقت نمیبینیشون… هیچوقت!
من همشو درک کردم با مغز استخونم چون تا دم مرگ رفتم و برگشتم…
به یاد همه بیگناهها که زیر خاک هستن یا دیگه صدایی برای شنیدن ندارن!»